به نام خدا
پشت میز نشسته بود و خاطراتش را مرور می کرد. دست آخر آهی کشید و بعد از لعنت کردن شیطان گفت: تا بعد. در همان حال به صفحه ساعت روی میز خیره شد. آنقدر به عقربه هایش خیره شد که صدایی جز تک تک ساعت نمی شنید. کم کم صدای ساعت بلند تر و بلندتر شد. چشمهایش را بست و فقط به طنین صدای آن که در فضای ذهنش می پیچید گوش کرد. ناگهان صدا متوقف شد.
چشم باز کرد. بدن بی جانش پشت میز بود و او ایستاده و مات و مبهوت به آن نگاه می کرد. هاتفی بین زمین آسمان این آیه را می خواند:
أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا یَشْعُرُون 95 اعراف